بیگانه آلبر کامو

ساخت وبلاگ

کتاب بیگانه آلبر کامو رو بعد از مدت ها وقت کردم و خوندم. بسیار کتاب جالبی بود به نظرم. این قسمت از کتاب بسیار تکان دهنده بود و خوشم اومد:

کشیش یک دفعه به طرفم برگشت و فریاد زد: «نه نمی توانم حرفتان را باور کنم، مطمئنم که برایتان پیش آمده که آرزو کنید که زندگی دیگری داشته باشید». به او جواب دادم معلوم است، اما اهمیتش بیشتر از این نبود که آرزو کنم پولدار باشم یا تند شنا کنم یا دهانی خوش‌ شکل‌ تر داشته باشم. اینها همه عین هم اند. اما او حرفم را برید و می‌خواست بداند که آن زندگی دیگر را چگونه میبینم. پس من هم با فریاد گفتم: «یک زندگی که بتوانم این زندگی را به یاد بیاورم».

+ نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۷/۰۸ ساعت 8:40 توسط خط خطی  | 

خطی از حریق یادها...
ما را در سایت خطی از حریق یادها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : andromao بازدید : 269 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1400 ساعت: 5:11